داستانهای شاهنامه فردوسی, پادشاهی_اسکندر
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی, 
پادشاهی_اسکندر
پادشاهی اسکندر چهارده سال بود . در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند می‌پردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود می‌فرستد و سپس مدح محمود غزنوی را می‌گوید و به ادامه داستان می‌پردازد :
اسکندر پس از بر تخت نشستن تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید . سپس نامه‌ای به دلارای مادر روشنک نوشت و چگونگی مرگ دارا را برایش گفت و تعریف کرد که چگونه از قاتلان دارا انتقام گرفته است و سپس وصیت دارا را در لحظه آخر درباره روشنک بیان کرد و روشنک را از دلارای خواستگاری کرد . همچنین نامه‌ای به روشنک نوشت و گفت که پدرت تو را به من سپرده است .
وقتی دلارای نامه اسکندر را خواند غمگین شد و سپس پاسخ‌نامه او را داد : ابتدا سپاس خداوند را به‌جا آورد و سپس از خاکسپاری دارا و به مکافات رساندن قاتلینش تشکر نمود و بعد نیز با ازدواج او با دخترش موافقت کرد .
وقتی اسکندر پاسخ مثبت مادر روشنک به دستش رسید ، مادرش ناهید را از عموریه فراخواند و گفت که به نزد دلارای برو و روشنک را بیاور . به همراه خود تاجی پرگوهر و صد استر از گستردنی‌ها و ده شتر دیبای رومی و گنج و دینار فراوان و سیصد کنیزک رومی و هرچه لازم است ببر . ناهید با مترجم‌ها به راه افتاد و وقتی به نزدیکی اصفهان رسید به پیشوازش آمدند و در ایوان نیز دلارای به نزدش آمد . دلارای جهیزیه فراوانی برای روشنک در نظر گرفت : شتر شتر بار از پوشیدنی‌ها و گستردنی‌ها به رنگ‌های مختلف و اسبان تازی با ستام زرین و شمشیر هندی و خفتان و خود و گرز و جامه‌های مختلف . بدین‌سان روشنک را به نزد اسکندر بردند و اسکندر از دیدار او بسیار شاد شد .
چنین تعریف می‌کنند که هند شاهی خردمند و بینا دل به نام کید داشت . او ده شب پشت سر هم خواب‌هایی دید . پس دانایان را فراخواند و خواب‌ها را برایشان تعریف کرد اما کسی نتوانست تعبیری برای آن‌ها داشته باشد . کسی گفت که شخص دانشمندی است به نام مهران که در شهر سکنی ندارد و با دد و دام زندگی می‌کند و از برگ گیاهان تغذیه می‌کند و از مردم کناره می‌گیرد . تنها راهش این است که تعبیر خواب‌هایت را از او بپرسی. شاه به همراه چند تن از حکما به نزد مهران رفت و احوالش را پرسید و به او گفت : ای نیک‌مرد خوابی دیدم برایم تأویل کن . شاه خوابش را چنین تعریف کرد :
یک‌شب که خوابیده بودم خانه‌ای دیدم چون کاخی بزرگ که درون آن فیلی بزرگ قرار داشت و خانه در نداشت و سوراخ تنگی داشت که تن فیل از آن عبور کرد و خرطوم او در آن ماند . شب بعد دیدم که تختی خالی است و کسی دیگر آمد و بر تخت نشست . شب دیگر کرباسی دیدم که چهار مرد به آن چنگ انداخته بودند و آن را می‌کشیدند اما نه کرباس دریده می‌شد و نه مردها دست برمی‌داشتند . شب چهارم مردی تشنه را دیدم که بر لب جوی است و از آب می‌گریزد .شب پنجم شهری کوچک در نزدیک آب دیدم که مردمش کور بودند ولی هیچ‌کدام گله‌ای نداشتند . شب ششم شهری دیدم که همه دردمند بودند و از شخص سالم علت سلامتیش را می‌پرسیدند . شب هفتم اسبی دیدم که دوپا و دودست و دو سر داشت و تند تند گیاه می‌خورد ولی مجرای دفع نداشت . شب هشتم سه خم دیدم که دوتای آن پر از آب و سومی خالی بود و دو نیک‌مرد از آن دو خم آب به درون خم خالی ریختند اما نه آن دو خم پر خالی شد و نه خم خالی پر شد . شب نهم گاوی دیدم که در آفتاب خوابیده و گوساله‌ای کوچک و لاغر داشت و ماده‌گاو از او شیر می‌خورد . شب دهم چشمه‌ای دیدم که در دشتی بود و آن چشمه به هر سویی راه داشت و همه دشت پر از آب بود ولی چشمه خشک‌شده بود . آیا می‌توانی پاسخ این خواب‌هایم را بدهی ؟

داستانهای شاهنامه فردوسی, [04.12.15 23:08]
مهران پاسخ داد که به دلت بد نیاور تعبیر خوابت این است که اسکندر سپاهی از روم و ایران به هند می‌آورد پس تو قصد جنگ با او را نکن . تو چهار چیز باارزش داری یکی دخترت دوم فیلسوفی که در نهان داری و راز جهان را با تو می‌گوید سوم پزشکی ارجمند که با دیدن سرشک پی به علت بیماری می‌برد و چهارم قدحی که در آن آب می‌ریزی و از آب‌وآتش گرم نمی‌شود و هرچه از آن بخوری هم کم نمی‌شود ، آن را به اسکندر بده . حال تأویل خوابت : اما تو خانه‌ای دیدی با سوراخ تنگ که فیل از آن به‌راحتی بیرون آمد و فقط خرطومش ماند . آن خانه جهان است و فیل شاهی ناسپاس و بیدادگر است . خواب دومت که تخت خالی بود هم منظور این است که یکی می‌آید و دیگری می‌رود . سوم کرباسی که چهار نفر می‌کشیدند ، کرباس دین یزدان است و آن چهار تن هم نگهبان آن دین هستند یکی دهقان آتش‌پرست دیگر جهودی که پیرو موسی است سوم دین یونانی و چهارم دین اعراب . دین یزدان به چهارسو کشیده می‌شود و این چهار نفر به خاطر دین باهم دشمن می‌شوند . خواب چهارم دیدن تشنه یعنی زمانی فرامی‌رسد که مرد پاکیزه دانشمند خوار می‌شود و همه از او می‌گریزند . خواب پنجم شهر کوران یعنی زمانی می‌آید که دانا خدمتکار نادان می‌شود و دانشمند در نزد ثروتمند خوار است . هفتم اسبی که دو سر دارد یعنی زمانی می‌آید که مردم فریادرس دیگران نیستند و جز خود به کسی فکر نمی‌کنند . هشتم سه خم دیدی یعنی روزگاری می‌آید که درویش چنان ذلیل می‌شود و توانگران به درویشان چیزی نمی‌دهند و فقط به چاپلوسان می‌رسند . نهم گاوی که از گوساله شیر می‌خورد یعنی کسی در گنجش را برای درویش نمی‌گشاید و رنج‌هایش را مداوا نمی‌کند و دهم چشمه‌ای که از آب خشک است یعنی زمانی می‌آید که شاهی بی‌علم و دانش و غمگین است و سرانجام نه لشکر و نه شاه نمی‌ماند و آئین نویی می‌آید و این زمان اسکندر است . پس وقتی اسکندر آمد چهار چیز قیمتی خود را به او ببخش و او را خشنود ساز . کید از مهران تشکر کرد و شاد و سرحال برگشت. اسکندر بعد از ایران به‌سوی هند رو نهاد و به شهرستانی رسید که آن را میلاد می‌خواندند پس لشکر را فرود آورد و نامه‌ای برای کید فرستاد . در ابتدا نامه آفرین خدا بود و سپس او را به‌سوی یزدان فراخواند و خواست تا فرمان‌بردار او باشد و تهدید کرد که در غیر این صورت تاج‌وتختی برایت نمی‌ماند . وقتی نامه اسکندر به کید رسید ، نامه‌ای به اسکندر نوشت و پس از آفرین کردگار گفت که چیزی را از شاه دریغ ندارم . من چهار چیز ارزشمند دارم که هیچ‌کس ندارد و آن‌ها را نزد شاه می‌فرستم و بعد اگر شاه خواست به نزد او می‌روم . پس به فرستاده گفت : من دختری دارم که اگر آفتاب روی او را ببیند تیره می‌شود . دوم جامی دارم که هرچه از آن بخوری کم نمی‌شود و آبش همیشه خنک است .سوم پزشکی بسیار حاذق که اگر اشک ببیند علت درد را می‌گوید . چهارم فیلسوفی که همه رازهای جهان را می‌داند و من این چهار چیز را از همه مخفی کرده‌ام . اسکندر اگر راست بگوید ، من به بروبوم او کاری ندارم پس اسکندر مرد خردمند رومی را برگزید و آن‌ها را نزد کید فرستاد و گفت : آن چیزها که گفتی به اینها نشان بده اگر آن‌ها تأیید کردند من نیز می‌پذیرم و هند را به تو می‌سپارم و می‌روم . پس وقتی کید مردان را دید به پیشوازشان رفت و روز بعد دختر را بر تخت نشاند . مردها که او را دیدند بهت‌زده شدند و به آفرین خداوند پرداختند و سپس هرکدام نامه‌ای به شاه نوشت و به تعریف یک قسمت از اندام او پرداخت . شاه پس از خواندن نامه پیام داد که آن چهار چیز را بیاورند و سپس منشوری نوشت و هند را به کید سپرد . پس دختر و فیلسوف و پزشک و قدح را به نزد شاه بردند . وقتی شاه دختر را که فغستان نام داشت ، دید به ستایش حق پرداخت و او را به تزویج خود درآورد . سپس به‌قصد آزمودن فیلسوف جامی پر از روغن گاو برایش فرستاد و گفت که این را به اندامت بمال تا ماندگی تو رفع گردد و جان و روح مرا از دانشت سیراب کنی . وقتی فیلسوف آن جام را دید هزار سوزن در آن ریخت و نزد شاه فرستاد . شاه سوزن‌ها را به آهنگر داد تا بگدازند و مهره‌ای بسازند و به نزد فیلسوف ببرند وقتی فیلسوف مهره را دید ، آن را سایید و آینه‌ای ساخت و نزد شاه فرستاد .اسکندر آینه را در جای مرطوب گذاشت تا سیاه شد پس آن را نزد فیلسوف فرستاد . آن دانشمند سیاهی را با دارو زدود و نزد شاه فرستاد . شاه به دنبال فیلسوف فرستاد و از چگونگی کار با او صحبت کرد . فیلسوف گفت : ابتدا شما جام روغن را دادید و منظورتان این بود که در میان فیلسوفان شهر مقام من از همه بالاتر است و من پاسخ دادم وقتی سوزن پی استخوان را بگیرد اگر سنگ هم پیش آید از آن می‌گذرد . شما گفتید که اگر دل سیاه باشد سخنان مرد خردمند اثر نمی‌کند . من پاسخ دادم سخن‌های باریک‌ترازمو از دل آهن هم می‌گذرد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [04.12.15 23:10]
شما گفتید :سالیان زیادی گذشته و دلم را زنگارگرفته است ، چگونه تیرگی را از بین ببرم ؟ من پاسخ دادم که با دانش آسمانی دلت را می‌زدایم . شاه از گفتار نغز او خوشش آمد و جامه و سیم و زر و جامی پرگوهر به او داد. فیلسوف گفت : من گوهری تابان دارم که نیازی به پاسبان ندارد و آن دانش من است پس خوراک و پوشاک برای من کافی است پس‌ازآن اسکندر تصمیم به آزمودن پزشک گرفت . سر دردمندش را به او نشان داد و گفت : علت چیست ؟ پزشک پاسخ داد : آن‌کس که زیاده خوار است هیچ‌گاه تندرست نیست اما من دارویی گیاهی دارم که اگر از آن بخوری هرچه بخوری به تو نمی‌رسد و همیشه خواهی بود و مویت سفید نمی‌شود . پس پزشک به کوه رفت و از گیاهان دارویی ساخت و به او داد و شاه خورد و بسیار تندرست شد و میل زیادی به زنان پیدا کرد پس از مدتی پزشک گفت : اگر زیاد با زنان به سر بری زود پیر نمی‌شوی و سپس دارویی به او داد . شب بعد اسکندر تنها خوابید و صبح که پزشک دارو برایش آورده بود ، آن را به او نداد . شاه گفت : پس چرا نمی‌دهی ؟ گفت : تو دیشب با زنان نخوابیده‌ای و احتیاج به دارو نداری . اسکندر خندید و از حذاقت او شاد شد و یک بدره دینار و اسبی سیاه به او داد . سپس اسکندر دستور داد تا جام را بیاورند و پر از آب سرد کنند و از صبح تا شب هرکس از آن آب خورد کاستی در جام پدید نیامد . شاه از فیلسوف پرسید علت این‌که آب جام تمام نمی‌شود ، چیست؟ فیلسوف گفت : در سالیان دراز این جام درست‌شده است و اخترشناسان هر کشوری که به نزد کید آمدند از روی حرکت اختر این جام را ساختند و خاصیت مغناطیسی دارد. پس شاه دویست اسب بارکش را پر از بار تاج و گوهر و دینار نمود و در کوه قرارداد و گفت : حالا که من این چهار چیز را از کید گرفتم دیگر فزون‌طلبی نمی‌کنم و سپس از شهر میلاد حرکت کردند و به‌سوی فور راه سپردند و نامه‌ای به او نوشت و پس از آفرین خدا از فتوحات و پیروزی‌هایش گفت و بعد گفت : اگر گوش‌به‌فرمان من باشی و به دست‌بوس من بیایی با تو کاری ندارم اما اگر یاغی‌گری کنی با سپاهی عظیم به جنگت خواهم آمد .
وقتی نامه اسکندر به فور رسید او ناراحت شد و جواب تندی به اسکندر داد و سر تسلیم در برابر او فرود نیاورد. پس اسکندر سپاهش را به‌سوی او حرکت داد اما چون راه خیلی دشوار بود ، گروهی از سپاه نزد قیصر رفتند و گفتند که بهتر است که بی‌جهت سپاهیان را تباه نکنیم . در جلوی ما سراسر آب و کوه است اما اسکندر ناراحت شد و گفت که تا اینجا هیچ‌کدام از سپاهیان کشته نشده‌اند و ما به‌راحتی اینجا رسیدیم اگر شما با من نیایید من به‌تنهایی می‌روم ، سپاهیان پوزش طلبیدند . اسکندر هزار جنگجوی ایرانی را در جلو قرارداد و از سران رومی و جنگاور نیز در پشت آن‌ها قرارداد و چهل هزار سوار ایرانی در پشت آن‌ها بودند و در پشت آن‌ها هم سران خزر و بعد تازیان شام و حجاز و یمن و در پشتشان دوازده هزار سوار مصری قرار داشتند . اسکندر از اخترشناسان و موبدان و مردان جهان‌دیده نیز شصت نفر را با خود برد . سران سپاه به شاه گفتند که اسب‌ها با پیل‌ها نمی‌توانند مقابله کنند پس دستور داد تا رومیان فیلی از موم و هزار سوار بر اسب‌های آهنین ساختند و درون آن‌ها را پر از نفت کردند و بعد از یک ماه سپاهی آهنین آماده شد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [05.12.15 22:39]
جنگ آغاز شد و وقتی فیل‌ها به لشکر آهنین رسیدند ، آدمک‌ها را آتش زدند و خرطوم فیل‌ها سوخت و فرار کردند . سپاه فور در برابر سپاه اسکندر قرار گرفت و به‌شدت مبارزه می‌کردند . پس اسکندر به جلوی سپاه آمد و سراغ فور را گرفت و گفت که با او صحبتی دارم پس فور آمد و اسکندر به او گفت چرا لشکریان را تباه کنیم ؟ ما هردو جنگجو هستیم ، خودمان دو نفر باهم می‌جنگیم و هرکه برد کشور از آن اوست . فور پذیرفت.
فور هیکلی ستبر و غول‌آسا داشت و اسکندر بلند و قلمی بود . اسکندر چندان امیدی به پیروزی نداشت ولی خروشی از پشت سپاه فور شنیده شد و فور به آن‌سو نگریست و اسکندر هم از موقعیت استفاده کرد و تیغی بر او زد و سر و گردنش را برید . سپس به هندی‌ها گفت : حال که سردارتان کشته شد دیگر چرا خود را به کشتن دهید ؟ ازاین‌پس سردارتان من هستم . هندی‌ها هم پذیرفتند . اسکندر گفت : من با شما دشمنی ندارم و گنج فور را به شما می‌بخشم .او دو ماه آنجا ماند و تاج‌وتخت را به پهلوانی به نام سورک سپرد و نصایحی نیز به او نمود و به‌سوی کعبه به راه افتاد و پس از جنگ‌های فراوان به بیت الحرام رسید . وقتی خبر به نصر قتیب رسید با سواران دلاورش به‌سوی او شتافت . نامداری به‌سوی اسکندر آمد و گفت : این فرد که به‌سوی تو می‌آید نبیره اسماعیل پیامبر است . وقتی نصر نزد او آمد ، اسکندر به پیشوازش رفت و با او بامحبت رفتار کرد . اسکندر گفت : مهتر اینجا کیست ؟ نصر پاسخ داد : مهتر اینجا خزاعه است.وقتی اسماعیل مرد جهانگیر قحطانی از دشت به اینجا آمد و با لشکریان فراوان یمن را گرفت و بسیاری بی‌گناه از قبیله ما کشته شدند و پس از او خزاعه روی کار آمد و از حرم تا یمن در دست اوست . اسکندر هرکس را از قبیله خزاعه دید کشت و اسماعیلیان را مهتر آنجا کرد و سپس لشکر را ازآنجا به جده کشید و دستور داد تا کشتی بسازند و ازآنجا به‌سوی مصر رو نهاد . ملک قیطون که در مصر بود به پیشوازش آمد و اسکندر یک سال آنجا ماند . در اندلس زنی پادشاه بود که لشکریان فراوانی داشت و بسیار خردمند بود و قیدافه نام داشت پس نقاشی را به سوی اسکندر فرستاد و گفت : او را به‌دقت بنگر و تصویرش را بکش و برای من بیاور . نقاش به مصر رفت و صورت اسکندر را کشید و برای قیدافه برد . وقتی ملکه صورت او را دید ناراحت شد و گفت : هرکس به جنگ او برود زندگیش تباه می‌شود .
اسکندر از قیطون درباره قیدافه پرسید و او پاسخ داد : او بسیار عاقل است و سپاهیان بسیار با گنجینه‌ای تمام‌نشدنی دارد . اسکندر نامه‌ای به قیدافه نوشت و ابتدا به آفرین خدا پرداخت و سپس گفت : ما با تو نمی‌جنگیم به این شرط که خراج ما را بفرستی . امیدوارم که از عاقبت کار دارا و فور عبرت گرفته باشی و قصد جنگ نکنی . وقتی نامه اسکندر به قیدافه رسید ، او در جواب گفت : می‌دانی که لشکر و سپاه و گنجینه من فراوان است پس بهتر است گزافه‌گویی نکنی و مرا از سرنوشت دارا و فور نترسانی . وقتی اسکندر پاسخ نامه را دریافت کرد سپاهی آراست و به‌سوی اندلس روان شد و یک ماه درراه بود تا به شهرستانی رسید که پادشاه آن فریان نام داشت .اسکندر حصار او را گرفت و شهر را تسخیر کرد اما به سپاهیان گفت که خون نریزند . قیدروش پسر قیدافه داماد فریان بود . وقتی فریان کشته شد مردی به نام شهرگیر، قیدروش و همسرش را اسیر کرد تا نزد اسکندر ببرد . اسکندر فورا با وزیرش بیطقون صحبت کرد و قرارهایی گذاشت و آن دو جایشان را باهم عوض کردند سپس قیدروش و همسرش را آوردند و بیطقون که به‌جای اسکندر نشسته بود دستور داد تا سر آن دو را ببرند .در این زمان اسکندر که خود را وزیر جا زده بود جلو رفت و شفاعت کرد و بیطقون هم پذیرفت و به قیدروش گفت که فقط به خاطر او جانت را بخشیدم ، حالا او را با شما نزد مادرت می‌فرستم . به او بگو اگر باج بفرستد جنگی نخواهد شد . قیدروش پذیرفت و اسکندر به همراه او و همسرش به راه افتاد . قیدروش نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و گفت : او جان مرا نجات داد پس هر کاری از دستت برمی‌آید ، انجام بده . قیدافه پیک اسکندر را فراخواند و وقتی او را دید ، شناخت و اسکندر هم از زیبایی او متعجب شد . قیدافه دستور داد تا سفره انداختند و پس از صرف غذا به اسکندر گفت : حالا بگو چه پیامی آورده‌ای ؟ اسکندر گفت : شاه گفته است که از فرمان ما سر مپیچ که در غیراین¬صورت با لشکر آنجا می‌آییم و کشورت را نابود می‌کنیم اما اگر باج بدهی با تو کاری نداریم . قیدافه آشفته شد اما سکوت کرد و بعد گفت : حالا برو استراحت کن تا فردا پاسخت را بدهم .روز بعد اسکندر را به قصر قیدافه بردند . قصری از عقیق و زبرجد و گوهر که زمینش از صندل و عود با عمودهایی از فیروزه بود . اسکندر متعجب شد و گفت : این خانه واقعاً عجیب است . قیدافه شاد شد و به اسکندر گفت : ای پسر فیلفوس چطور شد که شجاعانه به سرای من آمدی ؟ اسکندر رنگ از رویش پرید و گفت : من بیطقون هستم .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [05.12.15 22:40]
قیدافه حریری را که چهره او بر آن کشیده شده بود را به او نشان داد و گفت : تو اسکندر هستی . اسکندر گفت : ای‌کاش خنجرم همراهم بود . قیدافه پاسخ داد : اگر هم بود کاری در برابر من نمی‌توانستی بکنی .اگر فور یا دارا به دستت کشته شدند به خاطر فر و اقتدار تو نبود بلکه به خاطر این بود که زمانشان سررسیده بود و تو هنوز زمان داشتی . تو ادعای دانش داشتی اما در سخنانت جز خشم و کینه چیزی نمی‌بینم . تو خود را چون پیکی نزد من جلوه می‌دهی اما روش من خون ریختن نیست و بدان کسی که شاه را بکشد عاقبت سختی دارد . تا زمانی که تو اینجا هستی در برابر دیگران تو را بیطقون صدا می‌کنم تا رازت آشکار نشود به این شرط که به فرزندان و شهر و خویشان من کاری نداشته باشی. اسکندر پذیرفت . قیدافه گفت :من پسری دارم به نام طینوش که داماد فور است و اگر بداند که اسکندر هستی تو را زنده نمی‌گذارد پس مراقب باش . شب که همه در نزد ملکه بودند ، اسکندر گفت :ماندن من طولانی شد و اگر دیر کنم اسکندر لشکرکشی می‌کند . وقتی طینوش سخنان او را شنید عصبانی شد و گفت : مگر نمی‌دانی که در برابر شاه هستی ؟ اگر اینجا نبودیم سر از تنت جدا می‌کردم . مادرش بانگ زد و گفت : این سخنان اسکندر است و او از طرف خود حرفی نمی‌زند . در ضمن او برادرت را نجات داده است نباید با او رفتار بدی داشته باشی . پس پسرش را از مجلس بیرون کرد .سپس به اسکندر گفت : او ممکن است دسیسه‌ای بچیند . باید با او راه بیایی . اسکندر گفت : بهتر است او را به داخل بخوانی. طینوش داخل شد و اسکندر به او گفت :من فرستاده شاه هستم چرا به من خشم می‌گیری ؟ من هم از دست او آزرده‌ام . اگر من او را بدون سپاه نزدت بیاورم به من چه می‌دهی ؟ طینوش گفت : از گنج و بدره و اسب و غلام هرچه بخواهی ، می‌دهم و تو را وزیر خود می‌کنم . اسکندر گفت : پس چنین می‌کنم . طینوش گفت چگونه این کار را می‌کنی ؟ اسکندر پاسخ داد : وقتی برمی‌گردم تو باید با هزار سوار با من به بیشه‌ای در این نزدیکی بیایی و کمین کنی ، من نزد اسکندر می‌روم و میگویم که تو با مال و خواسته فراوان آمده‌ای اما می‌ترسی به میان سپاه بیایی و از شاه می‌خواهم که به نزدت بیاید . او حرف مرا قبول می‌کند و وقتی او آمد ، تو و سپاهت او را بکشید .قیدافه از سخنان اسکندر خندید . روز بعد اسکندر به نزد قیدافه رفت و با او پیمان بست که به خاک اندلس لشکر نفرستد و با او و فرزندانش کاری نداشته باشد . سپس قیدافه همه بزرگان را جمع کرد و گفت : بهتر است به جنگ با اسکندر نیندیشیم و با پند و اندرز سعی کنیم تا از هجوم او جلوگیری نماییم . اگر بازهم قصد تجاوز داشت آنگاه با او می‌جنگیم.همه پذیرفتند پس قیدافه در گنج‌هایش را گشود و تاج پدرش را به‌علاوه تختی پر از جواهرات از یاقوت و زمرد گرفته تا دیگر جواهرات و چهل شتر جامه و پانصد پاره عاج فیل و چهارصد پوست پلنگ بربری و هزار پوست گوزن ملمع و صد سگ شکاری و دویست گاومیش و چهارصد تخته دیبا و خز و اسب‌های اصیل و هزار و دویست کلاهخود و مغفر همه و همه را به اسکندر داد . صبح روز بعد اسکندر به‌سوی لشکرگاه خود رفت و طینوش هم به دنبالش رفت و در بیشه منتظر ماند وقتی اسکندر به لشکرگاهش رسید همه شاد شدند سپس او با هزار رومی به‌سوی بیشه رفت و بانگ زد : آیا قصد جنگ داری ؟ طینوش ترسید و از کار خود پشیمان شد و گفت : ای اسکندر تو با مادرم پیمان بستی پس همان‌طور که با قیدروش رفتار کردی با من هم رفتار کن . اسکندر گفت : از من هراسی نداشته باش که من پیمانم با قیدافه را نمی‌شکنم .پس طینوش پیاده شد و کرنش کرد .اسکندر دستش را گرفت و گفت : من از تو کینه‌ای ندارم . سپس سفره انداختند و آسودند و بعد اسکندر ازآنجا لشکر کشید و به شهر برهمن رفت . وقتی برهمن از آمدن اسکندر آگاه شد نامه‌ای نوشت و پس از آفرین خدا گفت : ای شاه تو جهان را زیر سلطه داری چرا به این خاک کوچک بی‌بها چشم دوخته‌ای ؟ اینجا پولی یافت نمی‌شود .
 Photo ]

داستانهای شاهنامه فردوسی, [06.12.15 21:34]
نزد ما فقط شکیبایی و دانش است و اگر بخواهی زیاد اینجا بمانی تخم گیاهان را با خود بیاوری چون اینجا غذای زیادی نیست . پیک به نزد اسکندر آمد و درحالی‌که از شاخه‌های درخت برای خود شلواری درست کرده بود نامه را به او داد . وقتی اسکندر فرستاده و نامه را دید تصمیم گرفت با آن‌ها بدرفتاری نکند پس سپاه را بیرون شهر گذاشت و خود با نامداران رومی به‌سوی آن‌ها روانه شد . وقتی آن‌ها نیز به پیشوازش رفتند ، اسکندر دید که حتی لباس هم نداشتند و از گیاهان پوشش درست کرده بودند و غذایشان هم میوه و گیاه بود . از حالشان پرسید .دانای برهمنان گفت : وقتی کسی از مادر برهنه زاده شد نباید به لباسش بنازد زمین بستر ما و آسمان پوشش ماست . کسی که جویای جهان است بالاخره روزی می‌رود و همه‌چیز را باقی می‌گذارد . بیدار آن‌کسی است که به اندکی از جهان قناعت کند . اسکندر پرسید: چه چیز بر جان ما مستولی است ؟ گفتند : آز و نیاز دو دیوند که باهم می‌سازند و بر ما چیره می‌شوند . اسکندر از سخنان آن‌ها بیمناک و گریان شد سپس پرسید شما هرچه لازم دارید از من بخواهید . یکی گفت :شهریار در مرگ و پیری را بر ما ببند . اسکندر گفت : چاره‌ای در برابر مرگ نیست .برهمن گفت : حال که چاره نیست تو چرا به فکر کشورگشایی هستی ؟ تو رنج می‌بری و هرچه بماند از آن دیگری است ! اسکندر مال فراوانی به آن‌ها بخشید و زیاد آنجا نماند و به خاور رفت به‌جایی که مردان مانند زنان رویشان را می‌پوشاندند و زبانشان نه تازی و نه پهلوی و نه چینی و نه ترکی و نه پیغوی بود و غذایشان هم ماهی بود . در همان‌دم کوهی تروتازه و زرد از آب بیرون آمد . اسکندر به دنبال کشتی می‌گشت اما فیلسوفان به شاه گفتند عجله نکن . سی تن از روم و پارس سوار بر کشتی به‌طرف کوه زرد رفتند ناگهان آن کوه که در اصل ماهی بود دهان باز کرد و آنها را بلعید .
اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید . اطرافش نی‌هایی مانند چوب چنار سخت بود و خانه‌ها را از آن ساخته بودند . ازآنجا به‌جایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همه‌جا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک می‌داد . پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند . سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آن‌ها کشته شدند . اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاه‌پوست با چشم‌هایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند به‌سوی آن‌ها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند . شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گله‌ای کرگدن هرکدام به‌اندازه یک گاومیش به جلو می‌آیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آن‌ها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا به‌جایی رسیدند که پر از نرم پایان بود . وقتی سپاه نرم پایان را دیدند به‌سوی آن‌ها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند . سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید . مردم به استقبالش رفتند و همه‌چیز از خوردنی و پوشیدنی برایش آوردند . مدتی اسکندر در دشت در کنار شهر خیمه زد و به آسودگی ماندند پس اسکندر منتظر روزی فرخ بود تا سپاه را به حرکت درآورد پس اسکندر کوهی دید که سر به فلک کشیده بود . راه را از مردم پرسید . آن‌ها گفتند که آنجا اژدهایی است که دود زهرآگین آن به آسمان می‌رود و لشکر تو را تباه می‌کند . ما نیز نمی‌توانیم از عهده آن برآییم هر شب پنج گاو می‌خریم و برایش به کوه می‌بریم تا اینجا نیاید . اسکندر دستور داد تا آن شب برای اژدها غذا نبرند . سپس عده‌ای از لشکر برگزید وقتی اژدها به آنجا آمد اسکندر دستور تیرباران داد پس اژدها دمی زد و عده‌ای را سوزاند . اسکندر دستور داد تا همه‌جا آتش افروختند ، جانور ترسید و به کوه رفت . روز بعد دستور داد پنج گاو آوردند و آن‌ها را با زهر و نفت آمیختند و به‌سوی اژدها انداختند . وقتی اژدها گاوها را فروبرد و زهر به تمام تنش رسوخ کرد . روده‌هایش سوراخ شد و لشکریان شروع به تیرباران او کردند و او مرد. اسکندر لشکر را به کوهی دیگر برد که بلندتر بود. بر تیغ کوه تختی زرین و اطرافش پر از سیم و زر بود . اسکندر آن را می‌نگریست که ناگاه بانگی شنید که می‌گفت : ای شهریار بسیار در جهان بودی و بسیاری از دشمنانت را تباه کردی و حالا زمان رفتن شد . اسکندر بادلی غمگین از کوه بازگشت و با لشکریان به شهری به نام هروم رسید که آن شهر از آن زنان بود . آن‌ها در طرف راستشان مانند زنان پستان داشتند و در چپ مانند مردان جوشن به تن داشتند . پس اسکندر نامه‌ای به مهتر شهر هروم نوشت و توصیه کرد که با او راه بیایند و گفت : من تنها قصد دیدن شهر شمارا دارم و بس و با شما جنگی ندارم .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [06.12.15 21:35]
بهتر است که به پیشواز من بیایید . نامه را به فیلسوفی داد تا به شهر ببرد وقتی فرستاده به شهر رسید هیچ مردی را ندید و همه برای دیدن او آمده بودند . مهتر شهر نامه را خواند و گفت : اگر لشکر را به شهر بیاوری ما نیز لشکریانی داریم و آن‌قدر تعدادمان زیاد است که اینجا برایمان تنگ است و همه نیز دوشیزه هستیم . هر زنی از ما شوهر کند باید ازاینجا برود و اگر دختر زایید و دختر مثل ما مردانه بود به نزد ما می‌آید و اگر پسر به دنیا آورد نباید نزد ما بیاید . هر شب ده هزار نفر بر لب رود نگهبانی می‌دهند و هرکس مردی را از اسب به زیر آورد تاج زرین بر سرش می‌گذاریم و ما سی هزار زن با تاج زرین داریم. تو مردی با آوازه بلند هستی پس خود را بدنام نکن تا بگویند که با زنان جنگیدی ، این برایت ننگ است . اگر قصد گردش در شهر را داری اشکالی ندارد اما اگر دروغ بگویید ما نیز جنگجویان ماهری هستیم .سپس زنی را با تاج زرین مأمور فرستادن نامه کرد . آن زن با ده سوار زن دیگر به‌سوی اسکندر حرکت کرد و نامه را به او داد .
پس اسکندر ابتدا به شهری دیگر رفت . در چهارمنزلی آن شهر بادی برخاست و برف بارید وقتی دومنزل دیگر جلو رفت دود و ابر سیاهی بلند شد و بدین‌سان بودند تا به شهری رسیدند که مردمی تیره داشت با دیده‌هایی خونین و از دهانشان آتش بیرون می‌آمد . پس پیل‌هایی به‌عنوان پیشکش برایش بردند و گفتند : برف و باد گرم از ما بود چون تاکنون کسی بر ما نگذشته بود .شاه یک ماه در آنجا بود و دوباره به‌سوی شهر زنان رفت پس دو هزار زن به پیشوازش آمدند و او را به شهر بردند و تاج‌ها و جامه و گوهر به او پیشکش کردند . روز بعد شاه پس از دیدن کامل شهر لشکر را به سمت مغرب برد . به شهری با مردمانی بلندقامت با موهای زرد و روی سرخ رسید . اسکندر پرسید : آیا چیز شگفت‌انگیزی اینجا هست ؟ پیرمردی گفت : آن‌سوی شهر آبگیری است که وقتی خورشید به آنجا رسد ناپدید می‌شود و آخر چشمه تاریک است . مرد خردمندی گفته که در آنجا چشمه‌ای است که آن را آب حیوان می‌خوانند و هرکس از آن بخورد ، نمی‌میرد و از بهشت به آن چشمه راه است و اگر تن به آن بشویی گناهانت پاک می‌شود . اسکندر گفت: در آنجای تاریک چهارپا چطور عبور می‌کند ؟ او گفت : باید از کره استفاده کرد . پس سپاه را ازآنجا حرکت داد و به‌سوی شهری رفت که سر راه چشمه بود . شب آنجا ماند تا خورشید کاملاً بالا بیاید و دید که چشمه فرورفت پس به‌سوی لشکر بازگشت و تا شب در فکر بود سپس تمام افراد صبور و شکیبا را از لشکر جدا کرد و غذا برای چهل روز برداشت و سپاه را نیز در همان شهر گذاشت و به همراه راهنمایی به راه افتاد . نام آن راهنما خضر بود که اسکندر به‌فرمان او بود و به او گفت : دو مهر با من است که اگر آب باشد مانند آفتاب می‌درخشد یکی را به تو می‌دهم که جلو بروی و راه را بیابی و مهره دیگر نزد من است که با سپاه می‌آیم . وقتی لشکر به‌سوی آب حیوان می‌رفت خروش الله و اکبر برخاست. دو روز و دو شب می‌گذشتند و غذایی نخوردند . خضر آب حیوان را یافت و سرو تنش را شست و خورد و برگشت و ستایش حق را به‌جا آورد . اسکندر به‌سوی روشنایی رسید و کوهی رخشان دید که بر سر آن چهار عمود بود که سرش تا ابر از عود بود و بر روی هر عمودی آشیانه‌ای بود که مرغی بزرگ و سبز روی آن نشسته بود . مرغ به رومی شاه را صدا کرد و گفت : تو در این جهان فانی به دنبال چه می‌گردی ؟ اگر در جهان نامور هم شوی بالاخره مستمند بازمی‌گردی . آیا درراه هیچ زنی را دیدی که خشتی زرین برای خودساخته باشد ؟ اسکندر پاسخ مثبت داد . پرنده پایین‌تر آمد و پرسید : آیا بانگ رود و سرو و آوای مستی شنیده‌ای ؟ پاسخ داد : هرکس در جهان شادی نکند مردم او را شاد نمی‌خوانند . پرنده بر خاک نشست و گفت : دانایی و راستی زیاد است یا کمی و کاستی ؟ اسکندر گفت : دانش‌پژوه همیشه در گروه خود را نشان می‌دهد . پرنده از خاک به‌سوی عمود آمد و چنگال‌هایش را با منقارش پاک کرد و پرسید : خداپرست چرا بر کوه می‌نشیند ؟ اسکندر گفت : مرد وقتی پاک رای شد جز در کوه خدا را نمی‌یابد . پرنده به کنامش برگشت و گفت : بدون سپاه و پیاده می‌توانی بر سر کوه بروی . اسکندر به‌سوی کوه رفت و اسرافیل را دید که سوری در دست دارد و لب را پرباد کرده و دیدگانش پر از اشک است و منتظر فرمان خداست . وقتی اسکندر را دید ، گفت : ای بنده آز این‌قدر به خاطر تاج‌وتخت مکوش و به فکر آخرتت باش . اسکندر گفت : قسمت من از روزگار این بوده است . پس درراه تاریک قدم برداشت و به‌طرف سپاهش رفت و وقتی به آن‌ها رسید خروشی از کوه برخاست که هرکس سنگی بردارد از سنگینی آن پشیمان می‌شود و اگر هم برندارد باز پشیمان می‌شود .وقتی سپاه صدا را شنیدند به فکر فرورفتند بعضی برداشتند و بعضی برنداشتند .
@dastanhayeshahnameyeferdosi

داستانهای شاهنامه فردوسی, [06.12.15 21:36]
وقتی به هوای روشن رسیدند در دست یکی پر از یاقوت بود و دیگری پر از گوهر ناسوده و پشیمان بود که چرا کم برداشته است و پشیمان‌تر از همه آن‌کس بود که چیزی برنداشته بود . دو هفته آنجا ماندند و سپس لشکر حرکت کرد و به‌سوی باختر روان شد . درراه شهرستانی دید که گویا باد و خاک ازآنجا نگذشته بود . بزرگان شهر به استقبال او آمدند پس اسکندر از شگفتی‌های آنجا پرسید ؟ آن‌ها گفتند : ما از دست یاجوج و ماجوج خواب نداریم. وقتی به شهر ما می‌آیند . ما همه غمگین و در رنج هستیم . روی آنان مانند هیون و زبان‌هایی سیاه و چشم‌هایی خونین و رویی سیاه و دندان‌هایی مانند گراز و تنی پر از موی نیلی و بر و سینه و گوش‌هایشان مانند فیل است . وقتی می‌خوابند یک گوش و بسترشان و گوش دیگر چادرشان است . هر ماده هزار بچه می‌زاید . وقتی جمع می‌شوند مانند چهارپایان هستند اگر سرما باشد زود لاغر می‌شوند و آواز کبوتر پیدا می‌کنند اما در بهار مانند گرگ می‌غرند . آیا شاه می‌تواند چاره‌ای کند ؟ اسکندر فکر کرد و گفت :من گنج و هزینه را می‌دهم و شما تلاش و کارکنید ، همه پذیرفتند . پس شاه دستور داد که آهنگران با مس و روی و پتک به آنجا بیایند و گچ و سنگ و هیزم هم بیاورند . سپس از دو پهلوی کوه دو دیوار ساختند و در آن زغال و آهن و مس و گوگرد آمیختند و با نفت به آتش کشیدند . صد هزار آهنگر دم می‌زدند بعد از زمانی که همه تلاش کردند سدی محکم ساخته شد که طول آن پانصد ارش و پهنای آن صد ارش بود . همه او را ستودند و پیشکش‌هایی برایش بردند اما او نپذیرفت و بعد از مدتی سپاه به راه افتاد ، یک ماه درراه بودند تا به کوهی رسیدند که خانه‌ای از لاجورد که بر سرش یاقوت زرد بود را دیدند . همه جای خانه از قندیل‌های بلور و در میانش چشمه آب شوری بود که گوهر سرخی در آن روشنی می‌داد . دو تخت زرین کنار چشمه و یک شوربخت بر آن خوابیده بود . گویا مرده بود . تنش مثل آدم و سرش مثل گراز بود و زیرش کافور و رویش دیبا قرار داشت .هرکس می‌خواست چیزی بردارد خانه می‌لرزید . ناگاه خروش از چشمه آمد که : ای بنده آز عمرت به سررسید و پادشاهیت تمام شد . اسکندر ترسید و برگشت و لشکر را حرکت داد و به بیابان رفت تا به شهری آباد رسید با مردمی شاد که به پیشوازش آمدند و همه گوش‌به‌فرمانش بودند . اسکندر شاد شد و پرسید : آیا چیز شگفت‌انگیزی اینجا هست ؟ گفتند: درختی است از دو ریشه که باهم جفت شده‌اند و نروماده هستند با شاخ و برگ فراوان که سخن میگویند . هنگام شب‌هنگام شب درخت ماده و روزها درخت نر سخن می‌گوید . اسکندر و همراهانش با راهنمایشان به‌سوی درخت رفتند . وقتی خورشید سر زد ، اسکندر خروشی از درخت نر شنید و از راهنما پرسید : چه می‌گوید ؟ راهنما پاسخ داد : می‌گوید اسکندر بیش از این چه می‌خواهد ؟ چهارده سال از پادشاهیش گذشت و دیگر باید برود . اسکندر غمگین شد و دیگر سخن نگفت . شبانگاه درخت ماده سخنگوی شد و اسکندر پرسید : چه می‌گوید ؟ راهنما گفت : می‌گوید تو از آز و فزونی در رنج هستی چرا روحت را ناراحت می‌کنی ؟ تو حرص جهانگردی و آدمکشی داری و مدت زیادی در جهان نخواهی بود . اسکندر پرسید : آیا در روم می‌میرم ؟ درخت پاسخ منفی داد . اسکندر زیر درخت نشست . وقتی به لشکر بازگشت بزرگان با هدایای فراوان نزد شاه آمدند . ازجمله جوشنی تابان چون نیل و دو دندان ماهی بزرگ به همراه زره و دیبا و زر .
 Photo ]

داستانهای شاهنامه فردوسی, [07.12.15 22:32]
اسکندر لشکر را به‌سوی چین برد و چهل روز گذشت تا به دریا رسید . پس خیمه زد و نامه نوشت و خودش مانند پیک به همراه مردی عاقل و پنج رومی به‌سوی فغفور روانه شد . وقتی فغفور فهمید که پیکی از سوی اسکندر آمده است عده‌ای را به پیشوازش فرستاد و زمانی که اسکندر نزد فغفور رسید به نزد او کرنش کرد و فغفور نیز از احوالش پرسید . سپس پیام را داد : ابتدا به ثنای حق پرداخت و گفت که ما قصد جنگ نداریم . هرکس از دارا تا فور یا فریان با ما جنگید ، شکست خورد . پس فرمان ما را بپذیر و مطیع باش و باج ما را بده و نزد ما بیا و من نیز به تاج‌وتخت تو کاری ندارم . شاه چین آشفته شد اما خندید و از او پرسید : از اسکندر برایم تعریف کن ؟ اسکندر گفت : کسی مانند او نیست قوی چون سرو است و زوری چون فیل دارد و بخشش او چون دریای نیل بی‌انتهاست . فغفور دستور داد تا سفره انداختند و غذا و می‌آوردند و گفت : هوا که روشن شد پاسخ را می‌دهم . صبح روز بعد شاه چین پاسخ نامه را چنین نوشت: ابتدا به ستایش حق پرداخت و گفت : تو از سرنوشت شاهانی که از تو شکست خوردند گفتی . من نه از تو می‌ترسم و نه با تو می‌جنگم و نه مانند تو باد نخوت در سرم جا می‌گیرد زیرا روش من خونریزی نیست .اگر مرا نزد خود بخوانی نخواهم آمد چون من یزدان‌پرست هستم نه شاه‌پرست اما از مال و خواسته دریغی ندارم تا کرم مرا ببینی . اسکندر افسرده شد و گفت : ازاین‌پس نهانی به هیچ جا نمی‌روم . فغفور چین چهل تاج گوهرین و تخت عاج و هزار شتر سیمین و زرین با بارهای دیبا و خز و حریر و کافور و عود و مشک و عبیر و هزار شتر از پوست سنجاب و قاقم و سمور و نافه مشک و کیمال و بور به‌اضافه اسبان با ستام زرین و سیصد غلام و سیصد شتر سرخ‌مو را به همراه فرستاده‌ای خوش‌زبان برای اسکندر فرستاد و پس از درود و سلام از او دعوت کرد تا چندی در چین بماند . فرستاده فغفور به همراه اسکندر به راه افتاد . وقتی وزیر و لشکریان اسکندر را دیدند به او کرنش کردند .پیک فهمید که او شاه است . خواست پوزش بطلبد اما اسکندر گفت : نیازی به پوزش نیست و چیزی هم به فغفور نگو . پس اموال زیادی به فرستاده داد و گفت : برو و به فغفور بگو که نزد ما ارج‌وقرب یافتی . مدتی اینجا می‌آساییم و سپس به‌جای دیگری می‌رویم.
پس از یک ماه لشکر به‌سوی چفوان به راه افتاد . در آنجا بزرگان به پیشوازش آمدند و از او پذیرایی کردند اسکندر از شگفتی‌های آنجا پرسید . آن‌ها گفتند : چیزی جز درویشی و رنج نیست. شاه ازآنجا به‌سوی سند روان شد . تمام کسانی که از مرگ فور ناراحت بودند لشکری در سند آراستند و به جنگ اسکندر آمدند . رئیس سندیان بنداه نام داشت . در این جنگ تا شب کسی از سندیان باقی نماند و اسکندر هشتادوپنج فیل به دست آورد . زنان و کودکان و پیرمردان امان خواستند اما اسکندر نپذیرفت و بسیاری را اسیر کرد و از راه بست به نیمروز رفت و درراه همه دشمنان را می‌کشت و ازآنجا به یمن رفت و شاه یمن با هدایایی فراوان ازجمله ده شتر برد یمنی و پنج شتر دینار و ده شتر درم و هزار سله زعفران و جامه‌ها و دیباهای بیشمار و جامی زبرجدین با هشتادوپنج در ناسفته که در آن بود و جامی لاجوردین با شصت یاقوت زرد که در آن بود و ده نگین یاقوت سرخ به پیشوازش آمد . اسکندر همه را پذیرفت و سپس لشکر را به‌سوی بابل راند . یک ماه درراه بود تا به کوهی رسید و با سختی از آن کوه خارا بالا رفتند و در آن‌طرف دریای بزرگی دیدند و با شادی به‌سوی آن رفتند . از دور مردی دیدند بلندقامت و پر از مو با گوش‌های بزرگ که تمام تنش را مو گرفته بود و گوش‌هایش مثل فیل بود . اسکندر نام و نشانش را پرسید و او گفت : پدر و مادرم مرا گوش بستر نامیده‌اند . اسکندر پرسید : آن چیست در میان آب ؟ او گفت شهرستانی است همچون بهشت که خاکی در آنجا نیست و همه‌جایش پر از استخوان است و بر ایوان‌ها چهره افراسیاب و کیخسرو کشیده شده بود و غذای مردمش ماهی بود . اسکندر او را آنجا فرستاد تا عده‌ای از مردم را به نزدش بیاورند . پس عده‌ای به نزد اسکندر آمدند که جامه‌هایشان از خز و حریر بود . پیران جامی پر از در، در دست داشتند و جوانان تاجی در دستشان بود و به نزد قیصر آمدند و کرنش کردند و گفتند که گنج کیخسرو در نزد ماست . اسکندر به‌سوی شهر رفت و آنجا را دید و در قصر گنجی بی‌اندازه و غیرقابل‌شمارش دید . همه را برداشت و شادان به نزد لشکرش رفت . سپس به‌سوی بابل رفت و می‌دانست که مرگش نزدیک است و به این فکر بود که اگر بمیرد چه کسی لشکر را به روم می‌برد ؟ نامه‌ای به ارسطالیس نوشت و گفت : مرگم نزدیک شده است ، کسی از بزرگان را به اینجا بفرست تا هدایت لشکر را به عهده گیرد . پاسخ نامه به‌زودی رسید که اندیشه از سر بیرون کن و به درویش پول بده و خودت را به خدا بسپار و بدان که اگر تو بمیری همه از ترک و هند و سقلاب و چین برای گرفتن انتقام به روم می‌آیند .
2.15 22:33]

بزرگان را فراخوان و سزاوار هرکدام کشوری ببخش تا از آشوب بعدی جلوگیری کنی. اسکندر نیز چنین کرد و بزرگان را فراخواند و نامه‌ای نوشت و بر آن نام ملوک طوایف نهاد . همان شب اسکندر به بابل رسید . آن شب زنی کودکی به دنیا آورد با سری چون شیر و پایی چون سم و بروبازویی مثل انسان و دمی مانند گاو داشت و همان موقع که به دنیا آمد ، مرد .
اسکندر آن را به فال بد گرفت و ستاره‌شناس را فراخواند و گفت : اگر راستش را نگویید شمارا می‌کشم . ستاره‌شناس گفت : ای شاه تو بر اختر شیر به دنیا آمدی حال که کودک مرده است چون شیر است یعنی پادشاهی تو به زیر می‌آید و مدتی زمین پرآشوب می‌شود تا کسی بر تخت نشیند .اسکندر غمگین شد و گفت : از مرگ نمی‌توان فرار کرد . پس نامه‌ای به مادرش نوشت و گفت :بهره من از جهان تمام شد تو از مرگ من غمگین مباش که هرکس که به دنیا آید روزی نیز می‌میرد . به بزرگان روم میگویم که وقتی برگشتند همه گوش‌به‌فرمان تو باشند .به هر مهتری از ایرانیان یا دیگران کشوری دادم تا به روم طمع نکنند . مرا در مصر دفن کنید . اگر فرزند روشنک پسر بود او را شاه روم کنید و اگر دختر بود او را به پسر فیلفوس دهید و او را شاه روم کنید . فغستان ، دختر کید را به نزد پدرش بفرستید و هدایای فراوانی با او همراه کنید . تمام اموالی را که آورده‌ام اضافی آن را ببخش.خودت را ناراحت مکن و شکیبایی پیشه ساز.
وقتی سپاهیان پی به درد شاه بردند ناراحت شدند و بین آن‌ها همهمه درگرفت . شاه را روی تختی خواباندند و به نزد لشکر بردند . قیصر گفت : پند مرا بشنوید . بعد از من نوبت شماست . این را گفت و جان داد . از لشکرش خروش برخاست و همه زاری می‌کردند .ایرانیان می‌گفتند او را باید در ایران دفن کرد و رومیان می‌خواستند او را به روم ببرند . یک پارسی گفت : مرغزاری است که تمام شاهان پیشین در آن دفن هستند و آن را خرم می‌نامند و کوهی آنجاست که پاسخ پرسش‌ها را می‌دهد . برویم و از او بپرسیم . کوه پاسخ داد : اسکندر را باید در اسکندریه که خود بناکرده دفن نمود . پس اسکندر را به اسکندریه بردند و همه مردم شهر جمع شدند و ارسطالیس در جلو آن‌ها بود پس دست بر صندوق نهاد و گفت : ای شاه یزدان‌پرست آن‌همه گنج و مال و کشورگشایی چه سودی داشت ؟ و دیگران هم به‌نوبه خود چیزی گفتند و زاری کردند. مادر و همسر اسکندر نیز اندوهگین و نالان بودند و روشنک می‌گفت: دارا و فور و فریان و شاه سند همه به دست تو تباه شدند و من فکر نمی‌کردم که تو نیز روزی بمیری . حال که درختی که کاشتی بار گرفته است تو در خاک غنوده‌ای . پس اسکندر را به خاک سپردند .
چنینست رسم سرای کهن
سکندر شد و ماند ایدر سخن
بجست آنکه هرگز نجستست کس
سخن ماند از او اندر آفاق و بس
سپس فردوسی به ستایش خداوند و گله ازقضا و قدر آسمانی می‌پردازد و پس‌ازآن نیز به مدح محمود غزنوی می‌رسد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [08.12.15 22:36]
#پادشاهی_اشکانیان
پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف به وجود آمد .
دویست سال بدین‌سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند ازجمله اشک از نژاد قباد ، شاپور از نژاد خسرو ، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود . بابک نیز در اصطخر بود . زمانی که دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد . پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند . آن‌ها شغلشان شبانی بود . چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت : آیا مزدور می‌خواهی ؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد . شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می‌کنند . شب بعد نیز خواب دید که آتش‌پرست سه آتش فروزان در دست دارد . آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود می‌سوخت .وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خواب‌هایش را تعریف کرد ، یکی از بزرگان گفت : ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهد شد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه می‌شود . بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید . شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت : راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند . ساسان گفت : من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن می‌خوانند هستم . وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت : به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند . جامه‌ای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش درآورد . پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان می‌گفتند پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامه‌ای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند . بابک بادلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامه‌ای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد . اردوان او را بامحبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی می‌نمود . روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد . شاه شاد شد اما از یک‌سو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا می‌کردند که گور را زده‌اند . اردشیر گفت : اگر راست می‌گویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید. اردوان به او خشم گرفت و گفت : تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت می‌کنی . ازاین‌پس به آخور اسبان برو و همان‌جا بمان . اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامه‌ای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت . وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامه‌ای نزد اردشیر فرستاد و گفت : آخر چرا نزد فرزند او تاختی ؟ تو زیردست آن‌ها هستی و کم‌خردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا بازهم بفرستم . اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد . اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست می‌داشت . روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در برگرفت . اردشیر متعجب گفت : تو از کجا آمدی ؟ کنیز خود را معرفی کرد . مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد . سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید . آن‌ها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند : ازاین‌پس مهتر اصطبل تو به بزرگی می‌رسد و شهریاری پرآوازه می‌شود .اردوان ناراحت شد . شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد . اردشیر گفت :اگر من به ایران بروم تو با من می‌آیی ؟ کنیزک نیز با خوشحالی پذیرفت . پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند . شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب به‌سوی پارس تاختند . وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت . در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است . پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد . از آن‌سو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند : از کام اژدها رستی . به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر هم‌چنین کرد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [09.12.15 22:34]
اردوان هم به دنبال او به شهری رسید و از مردم پرسید که آیا دو سوار دیده‌اند ؟ آن‌ها پاسخ مثبت دادند . کدخدای شهر گفت : تو دیگر ره به‌جایی نمی‌بری . بهتر است نامه‌ای به پسرت بنویسی و از او کمک بخواهی .اردوان هم چنین کرد و نامه‌ای به بهمن نوشت و خواست تا اردشیر را دستگیر کند . از این سو اردشیر به دریا رسید و کمی آسود سپس ملاحی که آنجا بود او را شناخت و مردم را آگاه کرد و تمام کسانیکه از یاران بابک و یا از نژاد دارا بودند به نزد اردشیر آمدند و سپاهی جمع شد و همگی قسم خوردند که تا آخر همراه و یاور اردشیر باشند . پس سپاهیان همگی به‌سوی اصطخر که مقر بهمن بود رفتند . در لشکر بهمن مردی به نام تباک که پادشاه جهرم بود به همراه هفت پسرش و با لشکری فراوان به اردشیر پیوست . اردشیر او را ستود اما در دل نگران بود ، تباک فهمید که اردشیر به او بدبین است پس نزد او رفت و گفت : من خادم تو هستم . از اردوان به تنگ آمدم و وقتی آوازه تو را شنیدم به نزدت آمدم .اردشیر خیالش از جانب او مطمئن شد و به او اعتماد کرد و با لشکریان فراوان به جنگ بهمن رفت . در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و به‌سوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد . وقتی اردوان از جریان آگاه شد ، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد . جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند . سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همه‌جا را فراگرفت . سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و او را به نزد اردشیر بردند . اردشیر دستور داد تا او را با خنجر به دونیم کنند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هنوستان فرار کردند . تباک پس از دفن اردوان به نزد اردشیر آمد و گفت : ای شاه تو دختر او را بخواه تا تمام گنجینه اردوان به تو برسد . اردشیر پند او را پذیرفت . اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده می‌شود .سپس آتشکده‌ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید . در اطراف شهر ، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به‌سوی شهر روان کرد . سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد . به‌جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود . شب در طرف کوه آتشی دید پس به‌سوی آن رفت و عده‌ای شبان را آنجا دید و از آن‌ها آب خواست و آن‌ها همراه آب ماست هم به آن‌ها دادند، اردشیر آسود . نیمه‌شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد . اردشیر گفت : این‌طرف‌ها جایی آباد و آرام سراغ داری ؟ شبان گفت : در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمی‌توانی بروی .اردشیر باراهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آن‌ها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند . سپس جاسوسانی به‌سوی کردان فرستاد تا برایش خبرآورند . آن‌ها گفتند : سپاهیان او همه برای نامجویی آمده‌اند و به فکر او نیستند و می‌انگارند که تو در اصطخر زمین‌گیر شده‌ای . اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به‌سوی کردان رفت و شبیخون زد و آن‌ها را شکست داد . ولی هنوز در فکر بود زیرا شنیده بود که در شهر کجاران در دریای پارس دختران زیادی بودند که برای به دست آوردن نان خود از پنبه ریسمان درست می‌کنند و می‌فروشند . در این شهر مردی بود به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت . روزی دختران در پیش کوه جمع شده بودند و مشغول کار بودند که سیبی از درخت در جلوی دختر هفتواد افتاد و او شروع به خوردن سیب کرد که در وسط سیب چشمش به کرمی افتاد آن را برداشت و بر روی دوکدان گذاشت . دوکدان گفت : من امروز به اختر کرم سیب محصول رشته شما را زیاد می‌کنم . دختر به خانه آمد و کارش را به مادر نشان داد و مادرش شاد شد . بدین‌سان کرم هرروز باعث بیشتر شدن محصول می‌شد و دختر هم هرروز سیبی به او می‌داد . روزی پدر و مادر دختر گفتند : تو چگونه این‌طور کار می‌کنی ؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و هفتواد متوجه کرم شد . ازآن‌پس خیلی به کرم رسیدند بطوریکه او بسیار بزرگ و رنگش سیاه شد پس صندوقی برایش ساختند و به خاطر کرم هفتواد و پسرانش ثروتمند شدند . امیری در آن شهر به هفتواد تهمت زد که از بد نژادان پول می‌ستاند پس هفتواد و پسرانش با همراهی مردم شهر بر سرش ریختند و او را کشتند. هفتواد دژی در کوه ساخت و دری آهنین برایش گذاشت . وقتی صندوق برای کرم تنگ شد در کوه حوضی برایش درست کردند و هرروز برایش مقداری غذا می‌بردند . چندین سال گذشت و آن کرم به‌اندازه فیلی شد . پس از مدتی هفتواد نام آنجا را کرمان نهاد .

داستانهای شاهنامه فردوسی, [10.12.15 22:40]
کم‌کم هفتواد به کمک کرم از دریای چین تا کرمان را تسخیر کرد و سپاه گسترید و هر پادشاهی که می‌خواست با او بجنگد سپاهیان به کرم پناه می‌بردند و آن پادشاه شکست می‌خورد .وقتی اردشیر داستان هفتواد را شنید ، سپاهی به‌سوی او روانه کرد اما هفتواد که در کوه کمین کرده بود بادلی راحت او را شکست داد . اردشیر دوباره لشکری جمع کرد و به‌سوی هفتواد رفت . از طرفی پسر بزرگ هفتواد شاهوی از دور خبر رزم او را شنید و با کشتی به این‌سوی آب آمد تا به پدرش کمک کند . هفتواد او را در راست سپاهش قرارداد . در این جنگ دوباره اردشیر شکست خورد و عقب نشست اما چون هفتواد راه را بسته بود غذایی هم نمی‌توانست تأمین کند . از آن‌سو در جهرم مردی از نژاد شاهان به نام مهرک نوش زاد وقتی از شکست اردشیر و محاصره شدنش آگاه شد با سپاهی فراوان به قصر شاه رفت و گنج‌هایش را غارت کرد . اردشیر به مشورت با بزرگان پرداخت و بالاخره تصمیم به بازگشت گرفت . درراه به خانه‌ای رسید که دو جوان در آن بودند . جوانان حال آن‌ها را جویا شدند و اردشیر ماجرای کرم را بازگفت . جوانان از او پذیرایی کردند و گفتند : ای سرفراز غم و شادی همیشگی نیست همان‌طور که ضحاک و افراسیاب و اسکندر همه آمدند و رفتند ، روزی هم‌زمان بر هفتواد به سر می‌آید . اردشیر از سخنان آن‌ها خوشش آمد و گفت : من اردشیر پسر ساسان هستم . آن‌ها به او کرنش کردند و گفتند : کرم و گنج و سپاه هفتواد در کوه جای دارند و در جلوی آن‌ها شهر و پشتشان دریاست و آن کرم مانند دیوی جنگجوست . جوانان نیز با شاه همراه شدند تا به خره اردشیر رسیدند پس شاه به نزد مهرک رفت اما او که توانایی جنگ با اردشیر را نداشت به جهرم فرار کرد و اردشیر هم به دنبال او رفت و بالاخره او را اسیر کرد و گردنش را زد و او را در آتش سوزاند و تمام پسرانش را کشت و فقط دخترش توانست فرار کند که هرچه گشتند او را نیافتند . سپس اردشیر با لشکریانش دوباره به‌سوی کرم رو نهاد . اردشیر به یکی از سالاران به نام شهرگیرگفت : مراقب باش و طلایه به جلو بفرست و دیده‌بان قرار بده ، من سپاه را به تو می‌سپارم و خود به آنجا می‌روم اگر در روز دود یا شب آتش دیدید بدانید که کار کرم تمام است . پس هفت تن از سران لشکر را جدا کرد و با گوهر و گنج و دیبا و دینار به همراه دو صندوق سرب و قلع و به همراه ده خر با بار زر و سیم به‌سوی دژ رفت و آن دو مرد جوان عاقل را نیز با خود برد . کسی از بالای دژ پرسید : کیستی و چه در صندوق داری ؟ اردشیر گفت: من بازرگانی هستم و پیرایه و جامه و سیم و زر و دینار و دیبا و خز و گوهر دارم و از خراسان آمده‌ام . چون از بخت کرم کار ما درست شد مال بسیاری برای او آوردم . در دژ را باز کردند و آن‌ها وارد شدند و اردشیر به تمام کسانی که آنجا بودند مال و اموال فراوانی داد و سپس با می آن‌ها را مست کرد و بعد قلع و سرب را آب کرد و برای کرم برد . کرم به خیال اینکه غذای هرروز است دهان باز کرد و اردشیر آن مایع مذاب را دردهانش ریخت و او با صدای شدیدی که همه‌جا را لرزاند جان داد . سپس اردشیر به جنگ با افراد مستی که آنجا بودند ، پرداخت و بعد دود درست کرد و به شهرگیر خبر داد که کرم را کشته است . وقتی خبر به هفتواد رسید ناراحت و غمگین به‌سوی دژ آمد اما از دو سو محاصره شد ، از یک‌سو اردشیر و از سوی دیگر شهرگیر . پس از جنگی کوتاه هفتواد اسیر شد . اردشیر دستور داد که در کنار دریا دو دار بلند زدند و هفتواد و شاهوی را دار زدند و سپس تیربارانشان کردند و بعد از تاراج دژ آتشکده‌ای آنجا ساختند و شاه کشور را به دو جوان همراهش سپرد و خود به‌سوی پارس روان شد و به شهر گور رفت . پس از مدتی چندین سپاه به همراه مردی شایسته به کرمان فرستاد و خود نیز به تیسفون رفت تا به تخت بنشیند .





:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, پادشاهی_اسکندر ,
:: بازدید از این مطلب : 612
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: